معنی عادت و خو

حل جدول

عادت و خو

انس

داب


عادت

خو

خو، انس


خو

عادت، خصلت، علف هرزه

عادت

فرهنگ عمید

عادت

خلق‌وخوی،
(اسم مصدر) اعتیاد: عادت به مصرف الکل،
کاری که انسان به آن خو می‌گیرد و در وقت معیّن انجام می‌دهد،
(اسم مصدر) (زیست‌شناسی) [عامیانه] = قاعدگی
* عادت ماهانه: (زیست‌شناسی) [عامیانه] خونریزی ماهانۀ زنان، قاعدگی، حیض،
* عادت دادن: (مصدر متعدی) کسی را به انجام مرتب کاری واداشتن،
* عادت داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) معتاد به انجام کاری بودن،
* عادت شدن: (مصدر لازم)
رسم ‌شدن، معمول‌ شدن،
(زیست‌شناسی) [عامیانه، مجاز] قاعده ‌شدن زن، حائض‌ شدن،
* عادت‌ کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) انجام دادن کاری به‌صورت مرتب، خو گرفتن،
* عادت گرفتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) عادت کردن، خو پذیرفتن، خو کردن،
* عادت ماهانه (ماهیانه): (زیست‌شناسی) [عامیانه] = قاعدگی


خو

سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق،
* خو گرفتن (کردن): (مصدر لازم)
انس گرفتن،
عادت کردن،

چوب‌بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می‌کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی‌دیوان: ۱۱۶)،
* خو بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] درست کردن چوب‌بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت‌نامه: خو)،

گیاه خودرو و هرزه‌ای که میان باغچه و کشت‌زار سبز می‌شود: زمانی بدین داس گندم‌درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳)، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم‌وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
* خو کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کندن گیا‌هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت‌زار،

کلمات بیگانه به فارسی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عادت

خو گیری، خو، منش

لغت نامه دهخدا

عادت

عادت. [دَ] (ع اِ) عاده. فارسیان به معنی رسم و آئین نیز استعمال کنند و با لفظ گردانیدن، نهادن، برداشتن، کردن، دادن و گرفتن مستعمل نمایند. (آنندراج):
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چه بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
اما ایزد عز ذکره بفضل خود مارا بر عادت خود بداشت. (تاریخ بیهقی). غلامان و ستوران افزون از عادت رسم خریدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و خوی و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد. (تاریخ بیهقی).
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
نه او برعادت و اخلاق ایشان وقوف دارد. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گردان. (کلیله و دمنه).
عادت بود که هدیه ٔ نوروز آورند
آزداگان بخدمت بانوی شهریار.
خاقانی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف.
(گلستان).
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی.
|| حیض. عادت زنان:
صاحب حالت شدن حله بتن سوختن
خارج عادت شدن عده ٔ غم داشتن.
خاقانی.
|| (اصطلاح روانشناسی) استعداد اکتسابی صدور حرکات یا تحمل تأثیراتی معین. (علم النفس سیاسی ص 428).

مترادف و متضاد زبان فارسی

عادت

خلق، خو، داب، الفت، انس، آیین، رسم، سنت، حیض، رگل، قاعده

فرهنگ فارسی هوشیار

عادت

کاری که انسان بان خو گیرد و در وفت معین آنرا انجام دهد

معادل ابجد

عادت و خو

1087

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری